رانيارانيا، تا این لحظه: 13 سال و 16 روز سن داره

رانيا عروسك من

بدون عنوان

خب این روزها  تو خیلی منو برای خورذن غذات اذیت نمی کنی  بشقاب می گذارم جلوت هم می خوری هم می ریزی ارزشش داره حداقل خیلی حرص خوردنت رو  نمی خورم  یه سری کلمه ها رو انگلیسی می گی بعضی کلمات هم فارسی می زنی  یه سری جملات هم به زبان خانواده بابات  حسنش اینه که به سه زبون حرف خواهی زد  ازت می خوام منو ببوسی می یای روی پاهام می شینی و صورتم می بوسی  بابات به انگلیسی می گه ببوس  بابات رو هم می بوسی ههههه بقیه در ادامه مطالب اینجا ازت می خوام زبونت در بیاری  ض اینجا هم داره می خنده اینجا توی پارک از روی نیمکت بالا رفته داره بازی می کنه  هفته قبل بردم...
21 آبان 1391

عید قربان مبارک

اینجا  سه روز تعطیل بودش  این رانیا  برای بقیه عکسها لطفا به ادامه مطلب  در حال نق زدن اخه بیشتر اون روز مامانی و عمه توی اشپزخونه در حال تقسیم گوشتهای قربونی بودن  پس من کی برم دددددددد  اصلا می رم همه ای خاکها رو خالی می کنم روی لباس نو ام  نمی دونم چرا عروسکم  نمی خوابه همش چشمهاش باز     ...
10 آبان 1391

خدا رو شکر

واسه عید قربان برای سلامتی بابا نذر کرده بودیم که خدا حاجت روامون کرد  و امروز بابا و عموت رفتند یه بز برای قربانی و یه گاو خریدن البته نصف گاو برای یکی از دوستان باباست  اینجا به دلیل اب هوای گرم و خشکی که داره همه از بز استفاده می کنند  البته خیلی ها هم شتر سر می برند  بز امروز اومد و توی حیاط پشتی بستنش ولی گاو رو توی همون گاوداری سر  می برند و نصف  گوشتش  برای یتیم ها فرستاده می شه  رانیا تا این بز رو دید می گه بوبو یعنی هر حیوانی رو می بینه کلی ذوق می کنه و دست می زنه  برای دیدن عکسها به ادامه مطلب  اولش جلو نمی رفت بعدش شروع کرد به غذا دادن بوبو هه...
3 آبان 1391

واکسن 18 ماهگی رانیا

واکسن 18 ماهگی رانیا  ساعت 11 صبح دیروز حسابی حمومت کردم بعد ناهار خوردی و رفتیم دکتر  من و تو و بابا و عمه ات خلاصه یه لشکر شدیم که نترسیم ههههه توی مطب دکتر کلی اسباب بازی بود از تاب و سرسره و الاق سواری خلاصه کلی تو اونجا شیطونی کردی اول وزنت کردن البته تمام مطب گذاشتی روی سرت وزنت 11 کیلو و قدت 79  نسبت به ماه قبل یه کیلو اضافه کردی   البته دکتر کلی به من غر زد که تو خیلی لاغری و برنامه غذایی ات ایراد داره البته اون که نمی دونه چه بلایی سرم می اری تا غذا می خوری  یه سوزن به باسنت زد ولی قطره فلج اطفالش تموم شده بود که مجبور شدیم دوباره غروب برگردیم  برخلاف...
3 آبان 1391
1